بعد یک هفته خونه رفتن و دیدن مانی...

شنبه پیش روز مهمی بود...رفتیم سینما چند تار مو زیادم بد نبود....تا حدی خوبم بود...
ولی انصافاً من که همش مسخره بازی در آوردمو خندیدم...
عطا .سنا.فرناز.سپهر.من و وروشکا...

سی دی آرام جان رو دیشب خریدم ..اونم تو اون همه برف که رفتیمو قدم زدیم...
تو همون خیابون  پشت کاخ نیاوران...
با وروشکا .با وروشکا.با وروشکا....

دیشب من و وروشکا رفتیم تولد عطا. عطا , سنا, فرناز ,طناز ,سپهر , رضا,میرمحمد,هستی , شهاب  من و وروشکا. وروشکا نشست درست بغل من  و طناز. وروشکا حالش یه کم بد بود و تمام مدت نگران حالش بودم. مجبور شدم دروغ بگم  .  آخرا دیگه حالش خوب شده بود.

 

عطا خیلی خوش گذشت. ایشااله به شادی صدسالگی.

                               از طرف وروشکا و مهدی

 

*من چه گناهی کردم که اینقدر باید بهم توهین بشه!!

 

*راستی دیشب امیر می گفت من مازوخیسم دارم .فکر کنم راست میگه چون خیلی آدم چیز فهمیه.

روز تولد وروشکا پشت هواپیمام یک پارچه بزرگ زدم .روش درشت نوشتم: وروشکا دوست دارم. بعد رفتم رو خونه وروشکا هی دور زدم هی دور زدم. وروشکا هم اومده بود بالای پشت بومشون هی بالا پایین می پرید و هی ذوق می کرد.