خونه گرفتیم .داریم وسایل را جمع و جور می کنیم.تازه می فهمم که آدم ها رو با ۵۶ روز نمی شه شناخت.زیاد از همخونه ای هام که با هم آموزشی بودیم راضی نیستم. کاش علی منو دو در نمی کرد یا امیر زودتر می گفت میاد با من خونه بگیره.به هر حال یه سالی باید تحمل کنیم.

به اون جمله که می گن :آن چه پیر در خشت خام بیند ..اعتقاد پیدا کردم.مادرم گفت بیا همین دانشگاه گرگان برو امریه بگیر.اونم چی گروه فیزیک برم تدریس با هزار تا امکان جذب و بورس و... ما هم احمق بازی در آوردیم الا و بلا تهران باید برم.(مرتیکه بی شعور).الانم تو سازمان بیکارم همش تو کتابخونه می چرخم تا یه اتاق بهم بدن.

فعلا همین بعلاوه نبود پول.کار که نکردیم حسابم خالیه بد جور گیریم !!

(نگارش جدید:فعلا همین بعلاوه نبود پول.کار که نکردم حسابم خالیه بد جور گیرم !!)