-والنتاین است.

وروشکا گفت با من اینچنین امروز.

و من شادان و خندان با خودم گفتم

چه نیکو روز میمونی است این امروز.

ولیکن من نمی دانم

که آیا هست در دستان مردی مست

که خسته از سر کارش به سوی میکده رفته

نشسته گوشه ای با خود زده بس می

و یا در سینه آن دختر روسپی

که وامانده ز تصویر هزاران مرد در یک روز

یکی شعله .چراغی.شمعکی . نوری که با خود- در خیال خود-

بگوید نرم و آهسته:

-آه امروز والنتاین است.

ولی در من چنین روزی

نه درد دیدن روی مهی ماندست

نه چشم دیدن کوی کسی ماندست

و نه من انتظار گفتن حرفی ز یاری نیز دیاری ندارم من چنین روزی.

من امروزم چنان دیروز و پس فردا

بود خاکستری چون خاک

که مانده جای وز کاغذ گرفته آتش خاموش.

والنتاین است.

و مرد مست سر بر پای دختر روسپی

داستان عشق خود را با هزاران راز می گوید.

و آن دختر که شاید عمر او باشد به عمر حضرت آدم

کشد دست محبت بر سر آن مست

و گوید از سر مستی- که اینک راست-:

-آه امروز والنتاین است.