در آستانه مرگ
دیشب آقا داشتیم راست راستی می مردیم...ساعت ۱ صبح رفتیم بخوابیم ..یه هو احساس کردم سنگین شدم ..چشام باز بود وهمه چیز ها رو می دیدم و صدا ها رو میشنیدم اما خودم کرخت شده بودم بعد احساس کردم تمام وجودم از سرم داره می ره بیرون ویک سایه تاریک(رو بالک برق روشن بود) از پشت سرم رو تخت افتاده..هرچی خواستم حرف بزنم و حرکت کنم نتونستم .
خلاصه فقط یادم یک فکری از ذهنم گذشت(؟)بعد آرام آرام از کرختی بیرون اومدم..دیگه تا صبح راحت نتونستم بخوابم..همش مواظب بودم به اون طرف که خوابیده بودم نخوابم.
یه بار دیگه هم این جوری از همین طرف خوابیدم اینطور شدم.. اون دفعه هم (تو خوابگاه علم و صنعت)  تنها بودم این بارم(تو خوابگاه امیر کبیر) تنها بودم..
فکر کنم جنی منی چیزی بوده

پی نوشت:راستی فیلمeyes wide shut رو بصورت فارسی(زیر نویس)!!! (حال می کنی) گیر آوردم برای صدمین بار دیدم...خیلی مشتی آقا /خانم !!!
چه کرده این کوبریک..خدا قرین رحمتش کنه